گروه فرهنگی مشرق ـ بخشهایی از چهارمین روز سخنرانی حجت الاسلام علیرضا پناهیان در روز ششم محرم، در مسجد دانشگاه تهران با موضوع «محبت خدا؛ نزدیکترین راه» را در ادامه میخوانید:
تفاوت مؤمن شدن و مسلمان شدن، در محبت است /کسی که بدون محبت خدا بندگی میکند، نماز و عبادتش منفعلانه است
• اگر ما به محبت خدا بپردازیم و به آن برسیم، زندگی و بندگی متفاوتی خواهیم داشت. کسانی که بدون محبت خدا بندگی میکنند، در واقع منفعلانه به طاعت و عبادت میپردازند و منفعلانه نماز میخوانند. تسلیم شدن (اسلام آوردن)، یا به خاطر مرعوب شدن در مقابل قدرت اسلام است و یا به سبب مرعوب شدن در مقابل علم و منطق دین؛ ولی مؤمن شدن با محبت همراه است. بعضیها ممکن است با دیدن نظام پرهیمنه و پرقدرت اسلامی، نان را در مسلمان شدن ببینند و یا مرعوب قدرت اسلام شده و مسلمان شوند. بعضیها نیز ممکن است مرعوب منطق قوی اسلام شوند و مسلمان شوند. این تسلیم شدن در مقابل منطق علمی با تسلیم شدن در مقابل قدرت اسلام، از برخی جهات تفاوتی با هم ندارد، چون اینها به تعبیر قرآن مسلمان شدهاند ولی ایمان هنوز به قلبشان وارد نشده است. «قَالَتِ الْأَعْرَابُ ءَامَنَّا قُل لَّمْ تُؤْمِنُواْ وَ لَكِن قُولُواْ أَسْلَمْنَا وَ لَمَّا يَدْخُلِ الْايمَانُ فىِ قُلُوبِكُمْ»(حجرات/ 14)
• اگر ایمان به قلب انسان وارد شود او دیگر منفعلانه نماز نمیخواند بلکه عاشقانه نماز میخواند. به حدّی که میفرماید: «عاشق عبادت میشود و عبادت را مثل گردنبندی به گردن خودش میاندازد؛ عَشِقَ الْعِبَادَةَ فَعَانَقَهَا وَ أَحَبَّهَا بِقَلْبِهِ وَ بَاشَرَهَا بِجَسَدِه»(کافی/ ج 2/ ص 83) لذا عبادت کسانی که به خدا علاقه دارند، خیلی تفاوت دارد با عبادت کسانی که منفعلانه تسلیم شدهاند.
• یکی از انواع دیگر مسلمانی، تسلیم شدن در مقابل فرهنگ غالب است. یعنی وقتی میبینند که فرهنگ غالب، مسلمانی است خودشان را به دردسر نمیاندازند و میپذیرند و تسلیم میشوند، همۀ اینها دینداریهای منفعلانه است.
دینداری فعالانه فقط با محبت خدا ممکن است/نمیتوان به خدا ایمان داشت ولی او را دوست نداشت
• دینداری فعالانه فقط با عشق و محبت خدا ممکن است. اگر کسی گفت که من دینداری فعالانه دارم اما با ایمان و نه با محبت، از او قبول نکنید، زیرا چنین چیزی ممکن نیست. او مسلمان است ولی مؤمن نیست، چون ایمان محبت میآورد. تو نمیتوانی به خدا ایمان داشته باشی و او را دوست نداشته باشی اما میتوانی تسلیم خدا شوی و او را دوست نداشته باشی.
• ایمان مقولهای است که معمولاً با آنچیزی که در کلاسهای اصول عقاید یا معارف اسلامی گفته میشود متفاوت است، ایمان حتی با برخی از یقینهای علمی هم متفاوت است. یعنی ممکن است کسی به خالق بودن خداوند حتی یقین علمی پیدا کرده باشد ولی ایمان به قلبش وارد نشده باشد. لذا خداوند میفرماید: «اگر به کافران بگویی که خالق شما کیست، قطعاً میگویند خدا؛ وَ لَئِنْ سَأَلْتَهُمْ مَنْ خَلَقَهُمْ لَيَقُولُنَّ اللَّهُ»(زخرف/ 87) یعنی این کافران خدا را میشناسند، اما به او ایمان ندارند.
• بین «ایمان» و یک «اعتقاد راسخ» تفاوت وجود دارد. مگر ابلیس یقین نداشت که خدا هست؟ یقیناً او قبول داشت که خدا هست، ولی خدا میفرماید: ابلیس از کافرین شد. «فَسَجَدُوا إِلاَّ إِبْليسَ؛ أَبى وَ اسْتَكْبَرَ وَ كانَ مِنَ الْكافِرينَ»(بقره/ 34) اینکه میفرماید ابلیس از کافرین شد معنایش این نیست که وجود خدا را انکار کرد، بلکه کاملاً معتقد بود که خدا هست؛ همین الان هم ابلیس به خداوند شدیداً اعتقاد دارد؛ اما با اینحال جزء کافرین است چون ایمانش را از دست داد.
• اگر خودِ ایمان، یک تعلق خاطر قلبی عمیق نباشد، لااقل لازمهاش یک تعلق خاطر عمیق قلبی است. لذا میفرماید: «وَ الَّذينَ آمَنُوا أَشَدُّ حُبًّا لِلَّهِ»(بقره/ 165) یعنی کسانی که ایمان میآورند، شدیدترین محبت را به خدا دارند؛ نه اینکه بعد از ایمان آوردن باید بروند و به خدا محبت هم پیدا کنند، در اینجا خداوند به اهل ایمان توصیه نمیکند بلکه مؤمنان را اینطور توصیف میکند.
اگر ایمان باشد اعتراضی که ابلیس و قابیل به خدا داشتند، دیگر در میان نخواهد بود/ اگر کسی واقعاً خدا را دوست داشته باشد، نمیگوید: چرا دیگری را به من ترجیح دادی؟!
• ایمان یک علاقۀ عمیق قلبی را در دل انسان ایجاد میکند، مثل علاقهای که بین یک مادر و فرزند ایجاد میشود. بچهای که پدر و مادر خودش را دوست نداشته باشد، تعجب میکنند و به او میگویند: «تو چطور پدر و مادرت را دوست نداری؟!» محبت فرزند به پدر و مادرش به گونهای است که حتی آدم قیافۀ پدر و مادرش را ارزیابی نمیکند و نمیگوید که ای کاش پدر و مادرم زیباتر بودند! آدم هرچه بچهتر یا باصفاتر باشد پدر و مادر خودش را بدون ارزیابی میپسندد. ایمان نیز یکچنین رابطهای بین انسان و خدا برقرار میکند. لذا اگر ایمان باشد دیگر اعتراضهایی که ابلیس نسبت به آدم یا اعتراضی که قابیل نسبت به هابیل داشت در میان نخواهد بود.
• ابلیس چرا در مورد حضرت آدم به خدا اعتراض کرد؟ «فَسَجَدُواْ إِلَّا إِبْلِيسَ قَالَ ءَ أَسْجُدُ لِمَنْ خَلَقْتَ طِينًا»(اسراء/ 61) «و قالَ أَنَا خَيْرٌ مِنْهُ خَلَقْتَني مِنْ نارٍ وَ خَلَقْتَهُ مِنْ طينٍ»(اعراف/ 12) چون ابلیس به خدا تعلق خاطر نداشت و خودش را بیشتر دوست داشت، معلوم میشود که این پیوند و رابطۀ قلبی بین او و خدا برقرار نشده بود.
• قابیل هم اگر به هابیل اعتراض کرد به خاطر این بود که به خدا تعلق خاطر نداشت و خودش را بیشتر دوست داشت، لذا به خدا اعتراض کرد و گفت: چرا عبادت او را قبول کردی و از من قبول نکردی؟ یعنی قابیل هم به این معنا که خدا را انکار کند و معتقد نباشد، کافر نبود. لذا وقتی بعد از شهادت هابیل، که قرار بود برادرش «شیث(ع)» رسالت را به عهده بگیرد، نزد شیث(ع) رفت و به او گفت: من میدانم که قرار است تو بعد از پدرم، پیغمبر بشوی، اما اگر ادعای پیغمبری کنی تو را هم مثل هابیل خواهم کشت! (فَقَالَ يَا شَيْثُ إِنِّي إِنَّمَا قَتَلْتُ هَابِيلَ أَخِي لِأَنَّ قُرْبَانُهُ تُقُبِّلَ وَ لَمْ يُتَقَبَّلْ قُرْبَانِي وَ خِفْتُ أَنْ يَصِيرَ بِالْمَكَانِ الَّذِي قَدْ صِرْتَ أَنْتَ الْيَوْمَ فِيهِ وَ قَدْ صِرْتَ بِحَيْثُ أَكْرَهُ وَ إِنْ تَكَلَّمْتَ بِشَيْءٍ مِمَّا عَهِدَ إِلَيْكَ بِهِ أَبِي لَأَقْتُلَنَّكَ كَمَا قَتَلْتُ هَابِيل؛ قصص راوندی/ ص 57)
• اگر کسی خدا را واقعاً دوست داشته باشد به او اعتراض نمیکند و نمیگوید: چرا دیگری را به من ترجیح دادی؟! بلکه میگوید: هر چه تو بگویی و هرچه تو بخواهی. لذا اگر خداوند بفرماید: من علی(ع) را بیشتر دوست دارم، خواهد گفت: ما هم علی(ع) را بیشتر دوست داریم نه اینکه بگوید: «پس من چی؟!» اما خیلیها مثل زبیر اینگونه نبودند یعنی به علی(ع) حسد میورزیدند (أُخبر بها النبيّ، فأرسل علياً و الزبير ... فحسده الزبير عليها؛ الجمل للمفيد/ ص 389) در واقع کسانی که به علی(ع) حسادت میکردند، میگفتند: پس من چی؟! معلوم میشود که او دارد خدا را ارزیابی میکند که چرا اینگونه تبعیضآلود رفتار کرده و علی(ع) را ترجیح داده است؟!
هر کسی هر چیزی را دوست داشته باشد، در واقع دینش همان است/ قرآن دین آدمها را بر محور محبتشان بررسی میکند
• ایمان آن تعلق خاطری است که اگر در قلب ما نسبت به خدا برقرار شود، دیگر آدم به کار خدای خودش که اعتراض نمیکند، چون خدای خودش را دوست دارد. اصلاً ایمان چیزی از جنس محبت است. امام باقر(ع) میفرماید: الدِّينُ هُوَ الْحُبُّ وَ الْحُبُّ هُوَ الدِّين»(محاسن/ ج 1/ ص 263) شاید بعضیها قسمت اول روایت را اینطور معنا کنند که چون جایگاه محبت در دین خیلی بالاست، حضرت فرمودهاند اصلاً دین همان محبت است. اما در قسمت دوم که حضرت فرمود: محبت همان دین است چه؟ یعنی هر کسی هر چیزی را دوست داشته باشد، در واقع دینش همان است. لذا امام رضا(ع) میفرماید: «اگر سنگی را دوست داشته باشی، روز قیامت با آن محشور میشوی؛ فَلَوْ أَنَّ رَجُلًا أَحَبَّ حَجَراً لَحَشَرَهُ اللَّهُ عَزَّ وَ جَلَّ مَعَهُ يَوْمَ الْقِيَامَةِ»(عیون اخبار الرضا ع/ ج 1/ ص 300) قرآن هم دین آدمها را بر محور محبتشان بررسی میکنند. مثلاً میفرماید: وَ مِنَ النَّاسِ مَنْ يَتَّخِذُ مِنْ دُونِ اللَّهِ أَنْداداً يُحِبُّونَهُمْ كَحُبِّ اللَّه (بقره/ 165)
• دینِ منفعلانه، دین نیست. این محبت ماست که دین ما قرار میگیرد. حالا شما ببینید که بر این اساس، مردم چه ادیانی دارند؟!
ایمان یک کشش درونی، و چیزی از جنس محبت است
• چرا ما ایمان را به برخی از باورهای ذهنی تقلیل میدهیم؟ چرا ایمان را به مسلمانی تقلیل میدهیم؟ آیا همۀ کسانی که مسلمان هستند، مؤمن هم هستند؟! البته ایمان درجاتی دارد، اما ایمان چیزی از جنس محبت است؛ و مؤمن یعنی عاشق. ایمان یک کشش درونی است. اگر شما به خدا ایمان داشته باشی، یعنی خدای خودت را و عزیز دلت را یافتهای. کسی را که میتوانی بیش از هر کسی دوست داشته باشی با قلبت یافتهای و خود به خود یک تعلق خاطر بسیار عمیق برقرار خواهد شد. این چیزی شبیه تعلق خاطر نوزاد به مادر است. در این رابطه، محبت از دو طرف معلوم است، از یک سو نوزادی که عاشق آغوش مادر است و از سوی دیگر مادری که نمیتواند نوزاد را از آغوش خود جدا کند. لازمۀ محبت عبد و مولا، از این هم شدیدتر است.
• این مطلب بر اساس فرمایش رسول خدا(ص) است. در بحبوحۀ یکی از جنگها، عدّهاى اسير نزد پيامبر اکرم(ص) آوردند. ناگهان زنى از اسيران، كه چشمش به کودکش افتاده بود دويد و او را در آغوش گرفت و به دور از هیاهوی محیط شروع کرد به شير دادن به فرزندش. پيامبر(ص) به اصحابش فرمود: آيا به نظر شما اين زن هيچگاه حاضر مىشود كودك خود را در آتش بیندازد؟ گفتند: نه! تا قدرت داشته باشد اين كار را نمىكند. پيامبر فرمود: خداوند نسبت به بندگان خود مهربانتر از اين مادر نسبت به فرزند خود است (قُدِمَ على النبيّ صلى الله عليه و آله بِسَبِيٍّ فإذا امرأةٌ مِن السَّبِيِّ تَسعى إذ وَجَدَت صَبيّا في السَّبِيِّ أخَذَتهُ فَألصَقَتهُ بِبَطنِها و أرضَعَتْهُ، فقالَ لنا النبيُّ ص أتَرَونَ هذِه طارحَةً وَلَدَها في النارِ؟ قلنا لا و هِي تَقدِرُ عَلى أن لا تَطرَحَهُ فقالَ اَللّهُ أرحَمُ بعِبادِهِ مِن هذِهِ بوَلَدِها؛ کنز العُمّال/ حدیث 10461) در اینجا حضرت دارد عُلقه و محبت شدید بین عبد و مولا را بیان میفرماید.
مهمترین راز داستان یوسف(ع) چیست؟/ عشق یعقوب(ع) به یوسف(ع) نماد محبت امام است به امتش
• چرا سورۀ یوسف(ع) احسن القصص نام گرفته است؟ (نَحْنُ نَقُصُّ عَلَيْكَ أَحْسَنَ الْقَصَصِ؛ یوسف/ 3) چون زلیخا عاشق یوسف(ع) شد؟ یا چون یوسف(ع) از زندان بیرون آمد و عزیز مصر شد؟ اینها که چیز ویژهای نیست و این نوع داستانها را دیگران هم میتوانند درست کنند و در برخی فیلمها نیز میبینیم. استنکاف حضرت یوسف(ع) و نه گفتن او به زلیخا هم چیز خیلی ویژهای نیست و کسان دیگری هم بودهاند که در شرایط مشابهی قرار گرفته و پاکدامنی خود را حفظ کردهاند.
• پس راز این داستان چیست؟ راز داستان حضرت یوسف، محبت یعقوب(ع) به یوسف(ع) است. یک پیغمبر معصوم در اثر عشق خودش (برای فرزندی که میدانست زنده است) آنقدر گریه کرد تا نابینا شد. (وَ ابْيَضَّتْ عَيْناهُ مِنَ الْحُزْنِ؛ یوسف/ 84) و وقتی پیراهن یوسف(ع) را از فرسنگها دورتر داشتند برای یعقوب(ع) میبردند، گفت: بوی یوسفم میآید و اطرافیانش به او گفتند تو مجنون شدهای! (إِنِّي لَأَجِدُ ريحَ يُوسُفَ لَوْ لا أَنْ تُفَنِّدُونِ؛ یوسف/ 94) بعد پیراهن یوسف(ع) را به چشمش زد و بینا شد! (أَلْقَئهُ عَلىَ وَجْهِهِ فَارْتَدَّ بَصِيرًا؛ یوسف/ 96) نمیتوانید بگویید چون یوسف(ع) مقدستر از یعقوب(ع) بود، یعقوب(ع) با پیراهن او شفا گرفت؛ در واقع این معجزۀ محبت است و خدا این موضوع را پنهان نمیکند و در اینجا صراحتاً بیان فرموده است.
• خداوند در داستان یوسف(ع) چه میخواهد به ما بگوید؟ داستان عشق یعقوب(ع) به یوسف(ع) حتماً باید نماد یک حقیقت بزرگ باشد، باید نماد جریانی باشد که در طبیعت حیات بشر تداوم دارد و آن حقیقت بزرگ، محبت امام نسبت به امتش است. یک امام، نسبت به امت خوب خودش اینچنین عشق میورزد و خدا در داستان یوسف(ع)، این حقیقت بزرگ را آشکار کرده است. داستان حضرت یوسف(ع) در خدمت این حقیقت است و این مهمترین راز داستان حضرت یوسف(ع) است.
محبت امام به امتش، شمّهای از محبت خداوند به بندگانش است
• آیا تا به حال توانستهاند داستان یا افسانهای بسازند که پدری در اوج عصمت و سعۀ صدر و عظمت روحی آنقدر عاشق فرزندش باشد که در فراق فرزندش کور شود؟ و بعد بوی پیراهن او را از فرسنگها دورتر استشمام کند و با پیراهنش بینا بشود. این عشق خیلی عجیب است به حدّی که افسانهها هم به آن نمیپردازند چون باورکردنی نیست. اما چون یک حقیقت است، خداوند آن را بیان فرموده است. حالا آیا این حقیقت تکرار ناپذیر است؟ اگر تکرارپذیر است چگونه خواهد بود؟ بله، این حقیقت در محبت امام به امتش نیز وجود دارد. و محبت امام به امتش، در واقع شمّهای از محبت خداوند به بندگانش است، و شمّهای از محبت و عُلقۀ بین عبد و مولاست.
• امام صادق(ع) به شیعیان خود فرمودهاند: «به خدا سوگند ما از خودتان به شما مهربانتر هستیم؛ وَ اللَّهِ إِنَّا أَرْحَمُ بِكُم»(دعوات راوندی/ ص 247) و (وَ اللَّهِ لَأَنَا أَرْحَمُ بِكُمْ مِنْكُمْ بِأَنْفُسِكُم؛ بصائر الدرجات/ ج 1/ ص 256) این محبت امام به امتش است ولی محبت خدا به بندگانش از محبت امام به امتش هم بالاتر است.
امیرالمؤمنین(ع): از مریضی هر مؤمنی در هر جای عالم، مریض میشوم/امام باقر(ع): به خدا سوگند من بوی شما را دوست دارم
• یک روز امیرالمؤمنین(ع) در مسجد کوفه بعد از خواندن نماز جمعه یکی از دوستان خود را دیدند که حالش خوب نبود. حضرت به او فرمودند: حالت چهطور است؟ کسالت داری؟ او گفت: بله آقا جان، کسالت دارم ولی برای دیدن شما و خواندن نماز پشت سر شما آمدم. حضرت فرمود: آیا میدانید وقتی شما مؤمنین و دوستان و شیعیان ما مریض میشوید ما هم به خاطر شما مریض میشویم، میدانید وقتی محزون میشوید ما هم به خاطر شما محزون میشویم. او گفت: آیا اين كار شما فقط براى كسانى است كه در اين شهر با شما هستند، و در مورد آنان كه در گوشه و كنار زمین هستند چطور مىشود؟ حضرت فرمود: هيچ مؤمنى در شرق و غرب عالَم نيست مگر اينكه ما با او هستيم. «قَالَ رُمَيْلَةُ وُعِكْتُ وَعَكاً شَدِيداً فِي زَمَانِ أَمِيرِ الْمُؤْمِنِينَ ... فَقَالَ لِي يَا رُمَيْلَةُ مَا مِنْ مُؤْمِنٍ وَ لَا مُؤْمِنَةٍ يَمْرَضُ مَرَضاً إِلَّا مَرِضْنَا لِمَرَضِهِ وَ لَا يَحْزَنُ حَزَناً إِلَّا حَزَنَّا لِحُزْنِهِ وَ لَا دَعَا إِلَّا أَمَّنَّا عَلَى دُعَائِهِ وَ لَا يَسْكُتُ إِلَّا دَعَوْنَا لَهُ ...لَيْسَ يَغِيبُ عَنَّا مُؤْمِنٌ وَ لَا مُؤْمِنَةٌ فِي مَشَارِقِ الْأَرْضِ وَ مَغَارِبِهَا إِلَّا وَ هُوَ مَعَنَا وَ نَحْنُ مَعَهُ كَذَا»(ارشاد القلوب/ ج 2/ ص 145)
• امام باقر(ع) نیز در جریانی مشابه روایت فوق، در مسجد به تعدادی از یارانشان فرمود: به خدا سوگند كه من شما و بوى شما و روح شما را دوست دارم؛ إِذَا أُنَاسٌ مِنْ أَصْحَابِهِ، فَوَقَفَ عَلَيْهِمْ فَسَلَّمَ، وَ قَالَ: وَ اللَّهِ إِنِّي لَأُحِبُّكُمْ، وَ أُحِبُ رِيحَكُمْ وَ أَرْوَاحَكُم» (الأمالی طوسی/ ص 772)
محبت خدا آتشی است که به چیزی برخورد نمیکند مگر اینکه آن را آتش میزند
• وقتی کسی مؤمن شود، یعنی خدا و مولای خودش را پیدا کرده. و اگر کسی خدای خود را پیدا کند، تعلق خاطری پیدا میکند که این تعلق خاطر همۀ وجودش را به آتش میکشد به حدّی که امیرالمؤمنین(ع) میفرماید: «محبت خدا آتشی است که به چیزی برخورد نمیکند مگر اینکه آن را آتش میزند؛ حُبُ اللَّهِ نَارٌ لَا تَمُرُّ عَلَى شَيْءٍ إِلَّا احْتَرَق» (مصباح الشریعه/ ص 192)
• اثر محبت خدا را میتوان در این روایت شریف هم دید. امام صادق(ع) میفرماید: وقتی مؤمن به محبت خدا برسد، شیرینی و حلاوت حب الله را در قلب خودش پیدا میکند و میچشد، و طوری میشود که پیش اهل دنیا اینگونه جلوه میکند که به اصطلاح قاطی کرده و دیوانه شده است! و هرگاه شيرينى محبت خدا با آنها آميخته شود، با هیچ چیز دیگری سرگرم و دلگرم نمیشوند و به غير او مشغول نمیشوند؛ إِذَا تَخَلَّى الْمُؤْمِنُ مِنَ الدُّنْيَا سَمَا وَ وَجَدَ حَلَاوَةَ حُبِ اللَّهِ وَ كَانَ عِنْدَ أَهْلِ الدُّنْيَا كَأَنَّهُ قَدْ خُولِطَ وَ إِنَّمَا خَالَطَ الْقَوْمَ حَلَاوَةُ حُبِّ اللَّهِ فَلَمْ يَشْتَغِلُوا بِغَيْرِهِ»(کافی/ ج 2/ ص 130)
• امیرالمؤمنین(ع) در خطبۀ همام شبیه به همین کلمات را میفرماید: «و مىگويند اینها ديوانه شدهاند! در حالى كه امرى عظيم آنان را بدين حال در آورده است؛ وَ يَقُولُ لَقَدْ خُولِطُوا وَ لَقَدْ خَالَطَهُمْ أَمْرٌ عَظِيم» (نهج البلاغه/خطبۀ 193)
اگر به حب الله توجه پیدا کنی، یعنی به هدف زدهای/ همۀ کارهای خوب برای این است که انسان به حب الله برسد
• محبت حضرت امام خمینی(ره) و اشتیاق او به ملاقات خدا به حدّی بود که اواخر عمرشان برای گریههای نماز شب مجبور بودند برایشان حوله بگذارند و دستمال کفایت نمیکرد. مگر اشتیاق ملاقات خدا چیست که اینقدر امام(ره) را بیتاب کرده بود؟! آیا میشود خدا را اینقدر دوست داشت؟! در واقع درستش همین است و باید آنقدر خدا را دوست داشت اصلاً دین میخواهد ما را به آنجا برساند. لذا اگر به حب الله توجه پیدا کنیم، یعنی به مقصد رسیدهایم! اصلاً همۀ کارهای خوب برای این است که انسان به همینجا برسد.
• حالا نقش کربلای اباعبدالله(ع) در این محبت چیست؟ آیا عاطفۀ اباعبدالله(ع) از یعقوب(ع) بالاتر است یا پایینتر است؟ یقیناً عاطفۀ او از یعقوب(ع) بالاتر است. حالا ببینید یوسفهایی که در اطراف او به زمین افتادند با دل حسین(ع) چه کردند؟ عاطفۀ اباعبدالله(ع) به قدری شدید بود که موقع وداع با قاسم بن الحسن(ع) از فرط گریه بیهوش شدند... (و جعلا يبكيان حتى غشي عليهما؛ بحار الانوار/ج 45/ص 34)
تفاوت مؤمن شدن و مسلمان شدن، در محبت است /کسی که بدون محبت خدا بندگی میکند، نماز و عبادتش منفعلانه است
• اگر ما به محبت خدا بپردازیم و به آن برسیم، زندگی و بندگی متفاوتی خواهیم داشت. کسانی که بدون محبت خدا بندگی میکنند، در واقع منفعلانه به طاعت و عبادت میپردازند و منفعلانه نماز میخوانند. تسلیم شدن (اسلام آوردن)، یا به خاطر مرعوب شدن در مقابل قدرت اسلام است و یا به سبب مرعوب شدن در مقابل علم و منطق دین؛ ولی مؤمن شدن با محبت همراه است. بعضیها ممکن است با دیدن نظام پرهیمنه و پرقدرت اسلامی، نان را در مسلمان شدن ببینند و یا مرعوب قدرت اسلام شده و مسلمان شوند. بعضیها نیز ممکن است مرعوب منطق قوی اسلام شوند و مسلمان شوند. این تسلیم شدن در مقابل منطق علمی با تسلیم شدن در مقابل قدرت اسلام، از برخی جهات تفاوتی با هم ندارد، چون اینها به تعبیر قرآن مسلمان شدهاند ولی ایمان هنوز به قلبشان وارد نشده است. «قَالَتِ الْأَعْرَابُ ءَامَنَّا قُل لَّمْ تُؤْمِنُواْ وَ لَكِن قُولُواْ أَسْلَمْنَا وَ لَمَّا يَدْخُلِ الْايمَانُ فىِ قُلُوبِكُمْ»(حجرات/ 14)
• اگر ایمان به قلب انسان وارد شود او دیگر منفعلانه نماز نمیخواند بلکه عاشقانه نماز میخواند. به حدّی که میفرماید: «عاشق عبادت میشود و عبادت را مثل گردنبندی به گردن خودش میاندازد؛ عَشِقَ الْعِبَادَةَ فَعَانَقَهَا وَ أَحَبَّهَا بِقَلْبِهِ وَ بَاشَرَهَا بِجَسَدِه»(کافی/ ج 2/ ص 83) لذا عبادت کسانی که به خدا علاقه دارند، خیلی تفاوت دارد با عبادت کسانی که منفعلانه تسلیم شدهاند.
• یکی از انواع دیگر مسلمانی، تسلیم شدن در مقابل فرهنگ غالب است. یعنی وقتی میبینند که فرهنگ غالب، مسلمانی است خودشان را به دردسر نمیاندازند و میپذیرند و تسلیم میشوند، همۀ اینها دینداریهای منفعلانه است.
دینداری فعالانه فقط با محبت خدا ممکن است/نمیتوان به خدا ایمان داشت ولی او را دوست نداشت
• دینداری فعالانه فقط با عشق و محبت خدا ممکن است. اگر کسی گفت که من دینداری فعالانه دارم اما با ایمان و نه با محبت، از او قبول نکنید، زیرا چنین چیزی ممکن نیست. او مسلمان است ولی مؤمن نیست، چون ایمان محبت میآورد. تو نمیتوانی به خدا ایمان داشته باشی و او را دوست نداشته باشی اما میتوانی تسلیم خدا شوی و او را دوست نداشته باشی.
• ایمان مقولهای است که معمولاً با آنچیزی که در کلاسهای اصول عقاید یا معارف اسلامی گفته میشود متفاوت است، ایمان حتی با برخی از یقینهای علمی هم متفاوت است. یعنی ممکن است کسی به خالق بودن خداوند حتی یقین علمی پیدا کرده باشد ولی ایمان به قلبش وارد نشده باشد. لذا خداوند میفرماید: «اگر به کافران بگویی که خالق شما کیست، قطعاً میگویند خدا؛ وَ لَئِنْ سَأَلْتَهُمْ مَنْ خَلَقَهُمْ لَيَقُولُنَّ اللَّهُ»(زخرف/ 87) یعنی این کافران خدا را میشناسند، اما به او ایمان ندارند.
• بین «ایمان» و یک «اعتقاد راسخ» تفاوت وجود دارد. مگر ابلیس یقین نداشت که خدا هست؟ یقیناً او قبول داشت که خدا هست، ولی خدا میفرماید: ابلیس از کافرین شد. «فَسَجَدُوا إِلاَّ إِبْليسَ؛ أَبى وَ اسْتَكْبَرَ وَ كانَ مِنَ الْكافِرينَ»(بقره/ 34) اینکه میفرماید ابلیس از کافرین شد معنایش این نیست که وجود خدا را انکار کرد، بلکه کاملاً معتقد بود که خدا هست؛ همین الان هم ابلیس به خداوند شدیداً اعتقاد دارد؛ اما با اینحال جزء کافرین است چون ایمانش را از دست داد.
• اگر خودِ ایمان، یک تعلق خاطر قلبی عمیق نباشد، لااقل لازمهاش یک تعلق خاطر عمیق قلبی است. لذا میفرماید: «وَ الَّذينَ آمَنُوا أَشَدُّ حُبًّا لِلَّهِ»(بقره/ 165) یعنی کسانی که ایمان میآورند، شدیدترین محبت را به خدا دارند؛ نه اینکه بعد از ایمان آوردن باید بروند و به خدا محبت هم پیدا کنند، در اینجا خداوند به اهل ایمان توصیه نمیکند بلکه مؤمنان را اینطور توصیف میکند.
اگر ایمان باشد اعتراضی که ابلیس و قابیل به خدا داشتند، دیگر در میان نخواهد بود/ اگر کسی واقعاً خدا را دوست داشته باشد، نمیگوید: چرا دیگری را به من ترجیح دادی؟!
• ایمان یک علاقۀ عمیق قلبی را در دل انسان ایجاد میکند، مثل علاقهای که بین یک مادر و فرزند ایجاد میشود. بچهای که پدر و مادر خودش را دوست نداشته باشد، تعجب میکنند و به او میگویند: «تو چطور پدر و مادرت را دوست نداری؟!» محبت فرزند به پدر و مادرش به گونهای است که حتی آدم قیافۀ پدر و مادرش را ارزیابی نمیکند و نمیگوید که ای کاش پدر و مادرم زیباتر بودند! آدم هرچه بچهتر یا باصفاتر باشد پدر و مادر خودش را بدون ارزیابی میپسندد. ایمان نیز یکچنین رابطهای بین انسان و خدا برقرار میکند. لذا اگر ایمان باشد دیگر اعتراضهایی که ابلیس نسبت به آدم یا اعتراضی که قابیل نسبت به هابیل داشت در میان نخواهد بود.
• ابلیس چرا در مورد حضرت آدم به خدا اعتراض کرد؟ «فَسَجَدُواْ إِلَّا إِبْلِيسَ قَالَ ءَ أَسْجُدُ لِمَنْ خَلَقْتَ طِينًا»(اسراء/ 61) «و قالَ أَنَا خَيْرٌ مِنْهُ خَلَقْتَني مِنْ نارٍ وَ خَلَقْتَهُ مِنْ طينٍ»(اعراف/ 12) چون ابلیس به خدا تعلق خاطر نداشت و خودش را بیشتر دوست داشت، معلوم میشود که این پیوند و رابطۀ قلبی بین او و خدا برقرار نشده بود.
• قابیل هم اگر به هابیل اعتراض کرد به خاطر این بود که به خدا تعلق خاطر نداشت و خودش را بیشتر دوست داشت، لذا به خدا اعتراض کرد و گفت: چرا عبادت او را قبول کردی و از من قبول نکردی؟ یعنی قابیل هم به این معنا که خدا را انکار کند و معتقد نباشد، کافر نبود. لذا وقتی بعد از شهادت هابیل، که قرار بود برادرش «شیث(ع)» رسالت را به عهده بگیرد، نزد شیث(ع) رفت و به او گفت: من میدانم که قرار است تو بعد از پدرم، پیغمبر بشوی، اما اگر ادعای پیغمبری کنی تو را هم مثل هابیل خواهم کشت! (فَقَالَ يَا شَيْثُ إِنِّي إِنَّمَا قَتَلْتُ هَابِيلَ أَخِي لِأَنَّ قُرْبَانُهُ تُقُبِّلَ وَ لَمْ يُتَقَبَّلْ قُرْبَانِي وَ خِفْتُ أَنْ يَصِيرَ بِالْمَكَانِ الَّذِي قَدْ صِرْتَ أَنْتَ الْيَوْمَ فِيهِ وَ قَدْ صِرْتَ بِحَيْثُ أَكْرَهُ وَ إِنْ تَكَلَّمْتَ بِشَيْءٍ مِمَّا عَهِدَ إِلَيْكَ بِهِ أَبِي لَأَقْتُلَنَّكَ كَمَا قَتَلْتُ هَابِيل؛ قصص راوندی/ ص 57)
• اگر کسی خدا را واقعاً دوست داشته باشد به او اعتراض نمیکند و نمیگوید: چرا دیگری را به من ترجیح دادی؟! بلکه میگوید: هر چه تو بگویی و هرچه تو بخواهی. لذا اگر خداوند بفرماید: من علی(ع) را بیشتر دوست دارم، خواهد گفت: ما هم علی(ع) را بیشتر دوست داریم نه اینکه بگوید: «پس من چی؟!» اما خیلیها مثل زبیر اینگونه نبودند یعنی به علی(ع) حسد میورزیدند (أُخبر بها النبيّ، فأرسل علياً و الزبير ... فحسده الزبير عليها؛ الجمل للمفيد/ ص 389) در واقع کسانی که به علی(ع) حسادت میکردند، میگفتند: پس من چی؟! معلوم میشود که او دارد خدا را ارزیابی میکند که چرا اینگونه تبعیضآلود رفتار کرده و علی(ع) را ترجیح داده است؟!
هر کسی هر چیزی را دوست داشته باشد، در واقع دینش همان است/ قرآن دین آدمها را بر محور محبتشان بررسی میکند
• ایمان آن تعلق خاطری است که اگر در قلب ما نسبت به خدا برقرار شود، دیگر آدم به کار خدای خودش که اعتراض نمیکند، چون خدای خودش را دوست دارد. اصلاً ایمان چیزی از جنس محبت است. امام باقر(ع) میفرماید: الدِّينُ هُوَ الْحُبُّ وَ الْحُبُّ هُوَ الدِّين»(محاسن/ ج 1/ ص 263) شاید بعضیها قسمت اول روایت را اینطور معنا کنند که چون جایگاه محبت در دین خیلی بالاست، حضرت فرمودهاند اصلاً دین همان محبت است. اما در قسمت دوم که حضرت فرمود: محبت همان دین است چه؟ یعنی هر کسی هر چیزی را دوست داشته باشد، در واقع دینش همان است. لذا امام رضا(ع) میفرماید: «اگر سنگی را دوست داشته باشی، روز قیامت با آن محشور میشوی؛ فَلَوْ أَنَّ رَجُلًا أَحَبَّ حَجَراً لَحَشَرَهُ اللَّهُ عَزَّ وَ جَلَّ مَعَهُ يَوْمَ الْقِيَامَةِ»(عیون اخبار الرضا ع/ ج 1/ ص 300) قرآن هم دین آدمها را بر محور محبتشان بررسی میکنند. مثلاً میفرماید: وَ مِنَ النَّاسِ مَنْ يَتَّخِذُ مِنْ دُونِ اللَّهِ أَنْداداً يُحِبُّونَهُمْ كَحُبِّ اللَّه (بقره/ 165)
• دینِ منفعلانه، دین نیست. این محبت ماست که دین ما قرار میگیرد. حالا شما ببینید که بر این اساس، مردم چه ادیانی دارند؟!
ایمان یک کشش درونی، و چیزی از جنس محبت است
• چرا ما ایمان را به برخی از باورهای ذهنی تقلیل میدهیم؟ چرا ایمان را به مسلمانی تقلیل میدهیم؟ آیا همۀ کسانی که مسلمان هستند، مؤمن هم هستند؟! البته ایمان درجاتی دارد، اما ایمان چیزی از جنس محبت است؛ و مؤمن یعنی عاشق. ایمان یک کشش درونی است. اگر شما به خدا ایمان داشته باشی، یعنی خدای خودت را و عزیز دلت را یافتهای. کسی را که میتوانی بیش از هر کسی دوست داشته باشی با قلبت یافتهای و خود به خود یک تعلق خاطر بسیار عمیق برقرار خواهد شد. این چیزی شبیه تعلق خاطر نوزاد به مادر است. در این رابطه، محبت از دو طرف معلوم است، از یک سو نوزادی که عاشق آغوش مادر است و از سوی دیگر مادری که نمیتواند نوزاد را از آغوش خود جدا کند. لازمۀ محبت عبد و مولا، از این هم شدیدتر است.
• این مطلب بر اساس فرمایش رسول خدا(ص) است. در بحبوحۀ یکی از جنگها، عدّهاى اسير نزد پيامبر اکرم(ص) آوردند. ناگهان زنى از اسيران، كه چشمش به کودکش افتاده بود دويد و او را در آغوش گرفت و به دور از هیاهوی محیط شروع کرد به شير دادن به فرزندش. پيامبر(ص) به اصحابش فرمود: آيا به نظر شما اين زن هيچگاه حاضر مىشود كودك خود را در آتش بیندازد؟ گفتند: نه! تا قدرت داشته باشد اين كار را نمىكند. پيامبر فرمود: خداوند نسبت به بندگان خود مهربانتر از اين مادر نسبت به فرزند خود است (قُدِمَ على النبيّ صلى الله عليه و آله بِسَبِيٍّ فإذا امرأةٌ مِن السَّبِيِّ تَسعى إذ وَجَدَت صَبيّا في السَّبِيِّ أخَذَتهُ فَألصَقَتهُ بِبَطنِها و أرضَعَتْهُ، فقالَ لنا النبيُّ ص أتَرَونَ هذِه طارحَةً وَلَدَها في النارِ؟ قلنا لا و هِي تَقدِرُ عَلى أن لا تَطرَحَهُ فقالَ اَللّهُ أرحَمُ بعِبادِهِ مِن هذِهِ بوَلَدِها؛ کنز العُمّال/ حدیث 10461) در اینجا حضرت دارد عُلقه و محبت شدید بین عبد و مولا را بیان میفرماید.
مهمترین راز داستان یوسف(ع) چیست؟/ عشق یعقوب(ع) به یوسف(ع) نماد محبت امام است به امتش
• چرا سورۀ یوسف(ع) احسن القصص نام گرفته است؟ (نَحْنُ نَقُصُّ عَلَيْكَ أَحْسَنَ الْقَصَصِ؛ یوسف/ 3) چون زلیخا عاشق یوسف(ع) شد؟ یا چون یوسف(ع) از زندان بیرون آمد و عزیز مصر شد؟ اینها که چیز ویژهای نیست و این نوع داستانها را دیگران هم میتوانند درست کنند و در برخی فیلمها نیز میبینیم. استنکاف حضرت یوسف(ع) و نه گفتن او به زلیخا هم چیز خیلی ویژهای نیست و کسان دیگری هم بودهاند که در شرایط مشابهی قرار گرفته و پاکدامنی خود را حفظ کردهاند.
• پس راز این داستان چیست؟ راز داستان حضرت یوسف، محبت یعقوب(ع) به یوسف(ع) است. یک پیغمبر معصوم در اثر عشق خودش (برای فرزندی که میدانست زنده است) آنقدر گریه کرد تا نابینا شد. (وَ ابْيَضَّتْ عَيْناهُ مِنَ الْحُزْنِ؛ یوسف/ 84) و وقتی پیراهن یوسف(ع) را از فرسنگها دورتر داشتند برای یعقوب(ع) میبردند، گفت: بوی یوسفم میآید و اطرافیانش به او گفتند تو مجنون شدهای! (إِنِّي لَأَجِدُ ريحَ يُوسُفَ لَوْ لا أَنْ تُفَنِّدُونِ؛ یوسف/ 94) بعد پیراهن یوسف(ع) را به چشمش زد و بینا شد! (أَلْقَئهُ عَلىَ وَجْهِهِ فَارْتَدَّ بَصِيرًا؛ یوسف/ 96) نمیتوانید بگویید چون یوسف(ع) مقدستر از یعقوب(ع) بود، یعقوب(ع) با پیراهن او شفا گرفت؛ در واقع این معجزۀ محبت است و خدا این موضوع را پنهان نمیکند و در اینجا صراحتاً بیان فرموده است.
• خداوند در داستان یوسف(ع) چه میخواهد به ما بگوید؟ داستان عشق یعقوب(ع) به یوسف(ع) حتماً باید نماد یک حقیقت بزرگ باشد، باید نماد جریانی باشد که در طبیعت حیات بشر تداوم دارد و آن حقیقت بزرگ، محبت امام نسبت به امتش است. یک امام، نسبت به امت خوب خودش اینچنین عشق میورزد و خدا در داستان یوسف(ع)، این حقیقت بزرگ را آشکار کرده است. داستان حضرت یوسف(ع) در خدمت این حقیقت است و این مهمترین راز داستان حضرت یوسف(ع) است.
محبت امام به امتش، شمّهای از محبت خداوند به بندگانش است
• آیا تا به حال توانستهاند داستان یا افسانهای بسازند که پدری در اوج عصمت و سعۀ صدر و عظمت روحی آنقدر عاشق فرزندش باشد که در فراق فرزندش کور شود؟ و بعد بوی پیراهن او را از فرسنگها دورتر استشمام کند و با پیراهنش بینا بشود. این عشق خیلی عجیب است به حدّی که افسانهها هم به آن نمیپردازند چون باورکردنی نیست. اما چون یک حقیقت است، خداوند آن را بیان فرموده است. حالا آیا این حقیقت تکرار ناپذیر است؟ اگر تکرارپذیر است چگونه خواهد بود؟ بله، این حقیقت در محبت امام به امتش نیز وجود دارد. و محبت امام به امتش، در واقع شمّهای از محبت خداوند به بندگانش است، و شمّهای از محبت و عُلقۀ بین عبد و مولاست.
• امام صادق(ع) به شیعیان خود فرمودهاند: «به خدا سوگند ما از خودتان به شما مهربانتر هستیم؛ وَ اللَّهِ إِنَّا أَرْحَمُ بِكُم»(دعوات راوندی/ ص 247) و (وَ اللَّهِ لَأَنَا أَرْحَمُ بِكُمْ مِنْكُمْ بِأَنْفُسِكُم؛ بصائر الدرجات/ ج 1/ ص 256) این محبت امام به امتش است ولی محبت خدا به بندگانش از محبت امام به امتش هم بالاتر است.
امیرالمؤمنین(ع): از مریضی هر مؤمنی در هر جای عالم، مریض میشوم/امام باقر(ع): به خدا سوگند من بوی شما را دوست دارم
• یک روز امیرالمؤمنین(ع) در مسجد کوفه بعد از خواندن نماز جمعه یکی از دوستان خود را دیدند که حالش خوب نبود. حضرت به او فرمودند: حالت چهطور است؟ کسالت داری؟ او گفت: بله آقا جان، کسالت دارم ولی برای دیدن شما و خواندن نماز پشت سر شما آمدم. حضرت فرمود: آیا میدانید وقتی شما مؤمنین و دوستان و شیعیان ما مریض میشوید ما هم به خاطر شما مریض میشویم، میدانید وقتی محزون میشوید ما هم به خاطر شما محزون میشویم. او گفت: آیا اين كار شما فقط براى كسانى است كه در اين شهر با شما هستند، و در مورد آنان كه در گوشه و كنار زمین هستند چطور مىشود؟ حضرت فرمود: هيچ مؤمنى در شرق و غرب عالَم نيست مگر اينكه ما با او هستيم. «قَالَ رُمَيْلَةُ وُعِكْتُ وَعَكاً شَدِيداً فِي زَمَانِ أَمِيرِ الْمُؤْمِنِينَ ... فَقَالَ لِي يَا رُمَيْلَةُ مَا مِنْ مُؤْمِنٍ وَ لَا مُؤْمِنَةٍ يَمْرَضُ مَرَضاً إِلَّا مَرِضْنَا لِمَرَضِهِ وَ لَا يَحْزَنُ حَزَناً إِلَّا حَزَنَّا لِحُزْنِهِ وَ لَا دَعَا إِلَّا أَمَّنَّا عَلَى دُعَائِهِ وَ لَا يَسْكُتُ إِلَّا دَعَوْنَا لَهُ ...لَيْسَ يَغِيبُ عَنَّا مُؤْمِنٌ وَ لَا مُؤْمِنَةٌ فِي مَشَارِقِ الْأَرْضِ وَ مَغَارِبِهَا إِلَّا وَ هُوَ مَعَنَا وَ نَحْنُ مَعَهُ كَذَا»(ارشاد القلوب/ ج 2/ ص 145)
• امام باقر(ع) نیز در جریانی مشابه روایت فوق، در مسجد به تعدادی از یارانشان فرمود: به خدا سوگند كه من شما و بوى شما و روح شما را دوست دارم؛ إِذَا أُنَاسٌ مِنْ أَصْحَابِهِ، فَوَقَفَ عَلَيْهِمْ فَسَلَّمَ، وَ قَالَ: وَ اللَّهِ إِنِّي لَأُحِبُّكُمْ، وَ أُحِبُ رِيحَكُمْ وَ أَرْوَاحَكُم» (الأمالی طوسی/ ص 772)
محبت خدا آتشی است که به چیزی برخورد نمیکند مگر اینکه آن را آتش میزند
• وقتی کسی مؤمن شود، یعنی خدا و مولای خودش را پیدا کرده. و اگر کسی خدای خود را پیدا کند، تعلق خاطری پیدا میکند که این تعلق خاطر همۀ وجودش را به آتش میکشد به حدّی که امیرالمؤمنین(ع) میفرماید: «محبت خدا آتشی است که به چیزی برخورد نمیکند مگر اینکه آن را آتش میزند؛ حُبُ اللَّهِ نَارٌ لَا تَمُرُّ عَلَى شَيْءٍ إِلَّا احْتَرَق» (مصباح الشریعه/ ص 192)
• اثر محبت خدا را میتوان در این روایت شریف هم دید. امام صادق(ع) میفرماید: وقتی مؤمن به محبت خدا برسد، شیرینی و حلاوت حب الله را در قلب خودش پیدا میکند و میچشد، و طوری میشود که پیش اهل دنیا اینگونه جلوه میکند که به اصطلاح قاطی کرده و دیوانه شده است! و هرگاه شيرينى محبت خدا با آنها آميخته شود، با هیچ چیز دیگری سرگرم و دلگرم نمیشوند و به غير او مشغول نمیشوند؛ إِذَا تَخَلَّى الْمُؤْمِنُ مِنَ الدُّنْيَا سَمَا وَ وَجَدَ حَلَاوَةَ حُبِ اللَّهِ وَ كَانَ عِنْدَ أَهْلِ الدُّنْيَا كَأَنَّهُ قَدْ خُولِطَ وَ إِنَّمَا خَالَطَ الْقَوْمَ حَلَاوَةُ حُبِّ اللَّهِ فَلَمْ يَشْتَغِلُوا بِغَيْرِهِ»(کافی/ ج 2/ ص 130)
• امیرالمؤمنین(ع) در خطبۀ همام شبیه به همین کلمات را میفرماید: «و مىگويند اینها ديوانه شدهاند! در حالى كه امرى عظيم آنان را بدين حال در آورده است؛ وَ يَقُولُ لَقَدْ خُولِطُوا وَ لَقَدْ خَالَطَهُمْ أَمْرٌ عَظِيم» (نهج البلاغه/خطبۀ 193)
اگر به حب الله توجه پیدا کنی، یعنی به هدف زدهای/ همۀ کارهای خوب برای این است که انسان به حب الله برسد
• محبت حضرت امام خمینی(ره) و اشتیاق او به ملاقات خدا به حدّی بود که اواخر عمرشان برای گریههای نماز شب مجبور بودند برایشان حوله بگذارند و دستمال کفایت نمیکرد. مگر اشتیاق ملاقات خدا چیست که اینقدر امام(ره) را بیتاب کرده بود؟! آیا میشود خدا را اینقدر دوست داشت؟! در واقع درستش همین است و باید آنقدر خدا را دوست داشت اصلاً دین میخواهد ما را به آنجا برساند. لذا اگر به حب الله توجه پیدا کنیم، یعنی به مقصد رسیدهایم! اصلاً همۀ کارهای خوب برای این است که انسان به همینجا برسد.
• حالا نقش کربلای اباعبدالله(ع) در این محبت چیست؟ آیا عاطفۀ اباعبدالله(ع) از یعقوب(ع) بالاتر است یا پایینتر است؟ یقیناً عاطفۀ او از یعقوب(ع) بالاتر است. حالا ببینید یوسفهایی که در اطراف او به زمین افتادند با دل حسین(ع) چه کردند؟ عاطفۀ اباعبدالله(ع) به قدری شدید بود که موقع وداع با قاسم بن الحسن(ع) از فرط گریه بیهوش شدند... (و جعلا يبكيان حتى غشي عليهما؛ بحار الانوار/ج 45/ص 34)